آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

آمیتیس خورشید زندگی من و باباش

آمیتیس اخمو

 شیرینم جمعه همه خانواده به اتفاق عمو و عمه ها رفته بودیم پیک نیک مزرعه بابابزرگ به قول خودت بابابابابابا کلی من و بابا جونت رو متعجب کردی چون تنها جایی بود که اصلا بهونه نگرفتی و خیلی ساکت و جیگر بودی بعد گروه گروه دورت جمع می شدن و ازت می خواستن هنر نمایی کنی                                                               ...
8 شهريور 1390

آمیتیس عشق مامان و بابا

      فرشته... كودكي كه آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از ميان تعداد زيادي فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد كرد. كودك دوباره پرسيد: اما اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند. خداوند گفت: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود. كودك ادامه داد: من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقت...
8 شهريور 1390

اذان

قند عسلم حدود یک هفته ای است که تا می گیم الله اکبر دو تا دستاتو روی گوشهات میذاری و می گی ا اب یعنی الله اکبر خلاصه موذنی شدی برای خودت بابابزرگت کلی تعجب کرده و میگه این کارو از کجا یاد گرفته ما که نفهمیدیم موقعی هم که تلفن زنگ میزنه یه دستتو میذاری روی گوشت و یعنی داری با تلفن حرف میزنی باهوشم دیشب دو سه قدم کوچولو رو به تنهایی برداشتی و پریدی تو بغل بابا خلاصه اولین تاتی رو بهت تبریک میگم کامپیوترم چشمک زدن رو هم تازه یاد گرفتی تا میگیم چشت کو دو تا چشماتو محکم و تند تند رو هم میذاری و بعضی و قتا که تو بغل منی هی چشمک میزنی می خندی و اخم میکنی  ...
2 شهريور 1390